در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند
یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود
این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند ؛ آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند
با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند ؛ اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت
همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد
چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه ؛ به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد
سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد
یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر ، به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد ؛ وقتی داشت به خونه برمی گشت ، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن
هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه . اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه
خلاصه خداحافظی کرد و رفت
وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند
جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد
تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه
از ناراحتی لب به غذا هم نزد ؛ دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره
وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم ، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری
اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته . به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده ، خونه من امن تر از تو بود
الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی ، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی
سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت
اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه
همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود
بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
دلتون همیششششه شاد و بی غم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بهانه کن مرا شبی، برای بی قراریت
برای شعر گفتنت، ترانه های جاریت
ز چشم من غزل بگو، قصیده شو برای من
به مثنوی ردیف کن، سرور و سوگواریت
کمی کنار من بمان، و پاک کن سرشک را
ز چشمهای خیس من، به رسم غمگساریت
برای باور دلت، عیان نکرده ای هنوز
که من چقدر عاشقم، فدای راز داریت
قسم به عطر رازقی، به یاس های تب زده
به نغمه چکاوک و به شرم دوست داریت
که اخم و خنده تو را به نقد جان خریده ام
تفاوتی نمیکند، عتاب و سازگاریت
تو جرعه ای از عاشقی بسوی من روانه کن
ببین چه شعله ای کشم برای چشمه ساریت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
* ناشناس *
خیلی وقتا بدون اینکه متوجه بشی ،شاید کسی رو داخل خودش شکستی ،
بی سرو صدا بدون اینکه هیچکس بفهمه
شاید حتی خنده و لبخند از لبش نره
خم به ابرو نیاره
ولی اینو بدون خیلی راحت آدم ها میشکنند
...ای کاش میشد روی قاب چهره ی انسان ها مینوشتیم آرام تر
!! شکستنی است !!
شاید بهتر باشه بجای کوچیک کردن بقیه برای اینکه خودمون بزرگ بشیم ، بزرگ بشیم
زمونه ی خوبی نیست راحت میشکنند ، لگد مال میکنند ، تحقیر میکنند
راحت با آبرو و احساس کسی بازی میشه
... تقریبا یه مدل تفریح شده ، دلبستن ، دل شکستن ، آبرو ریختن
. . . اسمشم گذاشتن عشق ، فرهنگ ، کلاس
میگن قدیما خیلی بهتر بود
...ارتباطا کمتر بود ولی
قدر شناسی بیشتر بود
هر کس رو بخاطره خودش دوست داشتن نه بخاطره پولش و مقامش
ارزش ها درست بود ، سادگی بهتر از گرگ بودن بود
قلب و احساس آدما خیلی با ارزش بود ، بازیچش نمیکردند
زیر کرسی دور هم صفا بود ، صمیمیت بود
دلسوزوندن بود راز داری بود ، معرفت بود
... قدیمی باش
همیشه هر راهی بقیه میرن درست نیست
هنر اینه شکستنت ،تو نشکنی
... مثل بارون خدا باش ، کاری به این نداشته باش میخوای کجا بباری ، رو نمک زار شوره زار یا جنگل فقط ببار
***
یاده ننه سیگاری و بابُزرگ
یاده خونه کاهگلیشونو و بوی نمّه بارون
یاده چای نباتشون زیر کرسی ذغالی بخیر